000 |
|||
14 / 4برچسب:, :: 11:44 قبل از ظهر :: نويسنده : محمد
اگر روزی كسی از من بپرسد كه دیگر قصدت از این زندگی چیست؟
به او می گویم كه چون می ترسم از مرگ،مرا راهی به غیر از زندگی نیست!
من آن دم چشم بر دنیا گشودم كه بار زندگی بر دوش من بود
چو بی دلخواه خویشم آفریدند،مرا كی چاره ای زیستن بود
من اینجا میهمانی ناشناسم،كه با ناآشنایانم سخن نیست
به هركس روی كردم ،دیدم، مرا از او خبر، او را زمن نیست
حدیثم را كسی نشنید، نشنید
درونم را كسی نشناخت، نشناخت
بر این چنگی كه نام زندگی داشت
سرودم را كسی ننواخت، ننواخت
برونم كی خبر داد از درونم،كه آن خاموش و این آتشفشان بود
نقابی داشتم بر چهره،آرام كه در پشتش چه طوفان ها نهان بود
همه گفتند كه عیب از هستی توست،،،جهان را به چه می بینی كه زیباست؟
ندانم راست است این گفته یا نه، ولی دانم كه عیب از هستی ماست!
چه سود از تابش این ماه و خورشید كه چشمان مرا تابندگی نیست؟ جهان را گر نشاط زندگی هست، مرا دیگر نشاط زندگی نیست نظرات شما عزیزان:
زندگی خیلی قشنگتر از چیزیه که ما تصور میکنیم او ل باید عشق رو درک کنیم بعد زندگی کرد...
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید اسمم : گمنام شهرت: دلباخته جرم: جوانی محکومیت :زندگی کوله بارم: حسرت خوراکم: اشک و آه دوستانم: بی وفا وطن: ندارم کوچه: محبت فلکه: دوستی چهارراه: ماتم پلاک: بدبختی+مرگ به دنبال: آرزو میراث: فراموشی نورم: شمع شغل: خریدار محبت آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |